داستان کلک مردانه
sina tv fun in internet
اطلاعات کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



موضوعات
لینک دوستان
نویسندگان
نظر سنجی

از ده امیاز به ما چقدر میدهید

چت باکس

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
تبادل لینک هوشمند

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شبکه ی اجتماعی سینا و آدرس mnsic2.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






دیگر موارد
آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 386
:: کل نظرات : 26

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 141
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 141
:: بازدید ماه : 585
:: بازدید سال : 2221
:: بازدید کلی : 86018
داستان کلک مردانه
بازدید : 3684 مرتبه
تاریخ : 1389/06/03
شخصی نقل میکرد که وقتی به شیراز رفته بودم و در خانه پیرزنی جهت اقامت وارد شدم ، ناگاه در فضای خانه دختر صاحبخانه را دیدم و یکدل نه که صد دل عاشق او شدم . نزد پیرزن رفته و شرح حال خودم را گفتم .
پیرزن گفت : این مطلب بسیار سهل و آسان است تو فقط تدارک عروسی را بگیر باقی کارها را من درست می کنم .
پس مبلغی پول از من گرفته و بعد از ساعتی جمعی از زنان و مردان را به خانه آورد ، پس ملائی به نزد من امده و من او را وکیل نمودم .

آنگاه صیغه عقد خوانده و دهان ها شیرین شد ، پس از ساعتی همه رفتند و من را که بیصبرانه منتظر ورود به حجله بودم را تنها گذاشتند .


 

 

نگاهی به دور و برم کرده و جز پیرزن کسی را ندیدم ، از او پرسیدم : پس عروس من کجاست ؟ پیرزن گفت : من عروس تو هستم و برای تو عقد شده ام ! نگاهی به او کردم ، تنی دیدم چون چوب خشک ، نه دندان داشت و نه یک موی سرش سیاه بود . مسلمان نشنود کافر نبیند . دانستم که او مرا فریب داده است .
بی درنگ بر خود مسلط شده و گفتم : الحمد الله که مقصود من انجام شد ، من تو را می خواستم و چون خجالت می کشیدم ، آن دخترک را بهانه کرده بودم .
پس با خود فکری کردم که چگونه خود را از دست آن عفریته نجات دهم ، چون می دانستم اهالی آن شهر از مرده شو بسیار می ترسند و او را در جمع خود راه نمی دهند ، آنشب را صبح کرده و بیرون آمدم .
کرباسی خریدم و بر سر بستم و سایر اسباب غسالی را فراهم آوردم و داخل خانه شدم . عروس گفت : این چه اوضاعی است ؟
گفتم : من در شهر خود مرده شوئی بودم و شنیده بودم که مرده شوی این ولایت مرده است ، به این شهر آمدم تا به این شغل مشغول بشوم و لیکن چون دست تنها بودم تو را گرفتم تا من را در شستن زن های مرده کمک کنی .
چون عروس این سخنان شنید ، نعره ای زده و بیهوش شد و همینکه بهوش آمد او را گفتم : زود باش این ادا اطوارها را دور بریز ، تو برای من بسیار خوش قدم نیز هستی ، پا شو که باید برویم چون چند مرده آورده اند که باید رفته و آنها را غسل دهیم ،من به اهالی شهرگفته ام زنها را تو و مردها را من غسل خواهیم دا د . عروس التماس و زاری کرده و گفت : از من دست بردار ، من مهر خود را به تو میبخشم و مبلغی هم به تو می دهم . من راضی نمی شدم تا آنکه به هزار معرکه من را راضی کرده ، ثروت قابل توجه ای را به من بخشید و او را طلاق گفتم . !!!!!!
نتیجه اخلاقی:مرها !!!!!! ....... از این داستان یاد بگیرند ممکنه به دردشون بخوره..



http://upload.tehran98.com/img1/2fozcew6aiza7y2teadg.gif

تعداد بازدید از این مطلب: 120
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3

نویسنده : سینا عزیزی
تاریخ : پنج شنبه 18 آبان 1391
نظرات
مطالب مرتبط با این پست

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








درباره ما
به سایت من خوش آمدید نظر یادت نره از تمامی صفحات دیدن فرمایید و حتما در خبر نامه ما شرکت کنید
منو اصلی
پیوندهای روزانه
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید